الغرض، طیِّ قرنهایِ دراز
بهحقيقت، نه بر طريقِ مجاز
قومِ موسی، صليبِ رنج به دوش
زندهای بود، مرگ در آغوش
سرنوشتاش، به ملکِ عيسويان
نه جز اين بود؛ آشکار و نهان
قتل و کشتار بود و، غارت بود
گويی اين رسم بود؛ عادت بود
واندر اينسو، به سلطهیِ اسلام
نبُدش نيز، غيرِ رنج، طعام
قُوتِ غالب، تمسخر و تحقير
شغلِ وی، کارهایِ خُردِ حقير
زردپاره به دوش، بهرِ نشان
تا شناسا بُوَد، ز آدميان
آری، او ذمّی است؛ آدم نيست
تيرهروزی چو او، به عالم نيست
مگر از عيسوی و زرتشتی
بسته زنّار اين و، آن کُشتی
گشته با وی، به رنجِ سخت، سهيم
دلِ هرسه، ز بيمِ جان، به دو نيم
تا بُوَد جانشان، ز تيغ آزاد
جزيه هم، نيزشان ببايد داد
مثنوی، گر شود دوصد خروار
به بيان، در نيايد اين آزار
در اروپا، اگرچه شد رنسانس
با جهودان نبود، گوهرِ شانس
غنی ار چند شيوه تازه کند
گوش، کی با فقيرخوازه کند؟
جوشِ خود میزند، که شير شود
بر من و، صد چو من، دلير شود
از رفرميسم، نيز هم، به جهود
گر رسيدی، زيان بُدی، نی سود
عصرِ روشنگری و بيداری
بهرِ وی بود، تيره و تاری
چون کلافی که گشته سردرگم
بود آشفته، روزِ اين مردم
هرکه، هرجا، گزک بهدستآورد
به جهود آزمود، فنِّ نبرد!
تا زمان سویِ قرنِ بيست رسيد
ميوهیِ آرزویِ قوم، رسيد
بود ملکِ قديمِ عبرانی
تحتِ مستملکاتِ عثمانی
ليک، آن سلطه رو به سستی داشت
هر قدم، بذرِ مرگِ خود میکاشت
هرچه آن چيرگی خلل میيافت
دهر، پيرايهیِ دگر میبافت
در کش و قوسِ اين فراز و فرود
در سرِ نخبگانِ قومِ يهود
زآنچه هرگز نرفته بود برون
با گذشتِ زمان و طیِّ قرون
يادِ صهيون، دوباره باز آمد
ياد از آن طرحِ کارساز آمد
که از آوارگی و دربهدری
بازگردد به خانهیِ پدری
جنگِ بينالملل چو شد آغاز
بود عثمانی اندر آن انباز
جنگ چون شد تمام، عثمانی
گم شد از عرصهگاهِ سلطانی
جمله مستملکات گشت رها
از پسِ قرنها عذاب و عنا
يک به يک، گشت کشوری آزاد
مصر و سوريّه، اردن و بغداد
پارهیِ بعدی
بهحقيقت، نه بر طريقِ مجاز
قومِ موسی، صليبِ رنج به دوش
زندهای بود، مرگ در آغوش
سرنوشتاش، به ملکِ عيسويان
نه جز اين بود؛ آشکار و نهان
قتل و کشتار بود و، غارت بود
گويی اين رسم بود؛ عادت بود
واندر اينسو، به سلطهیِ اسلام
نبُدش نيز، غيرِ رنج، طعام
قُوتِ غالب، تمسخر و تحقير
شغلِ وی، کارهایِ خُردِ حقير
زردپاره به دوش، بهرِ نشان
تا شناسا بُوَد، ز آدميان
آری، او ذمّی است؛ آدم نيست
تيرهروزی چو او، به عالم نيست
مگر از عيسوی و زرتشتی
بسته زنّار اين و، آن کُشتی
گشته با وی، به رنجِ سخت، سهيم
دلِ هرسه، ز بيمِ جان، به دو نيم
تا بُوَد جانشان، ز تيغ آزاد
جزيه هم، نيزشان ببايد داد
مثنوی، گر شود دوصد خروار
به بيان، در نيايد اين آزار
در اروپا، اگرچه شد رنسانس
با جهودان نبود، گوهرِ شانس
غنی ار چند شيوه تازه کند
گوش، کی با فقيرخوازه کند؟
جوشِ خود میزند، که شير شود
بر من و، صد چو من، دلير شود
از رفرميسم، نيز هم، به جهود
گر رسيدی، زيان بُدی، نی سود
عصرِ روشنگری و بيداری
بهرِ وی بود، تيره و تاری
چون کلافی که گشته سردرگم
بود آشفته، روزِ اين مردم
هرکه، هرجا، گزک بهدستآورد
به جهود آزمود، فنِّ نبرد!
تا زمان سویِ قرنِ بيست رسيد
ميوهیِ آرزویِ قوم، رسيد
بود ملکِ قديمِ عبرانی
تحتِ مستملکاتِ عثمانی
ليک، آن سلطه رو به سستی داشت
هر قدم، بذرِ مرگِ خود میکاشت
هرچه آن چيرگی خلل میيافت
دهر، پيرايهیِ دگر میبافت
در کش و قوسِ اين فراز و فرود
در سرِ نخبگانِ قومِ يهود
زآنچه هرگز نرفته بود برون
با گذشتِ زمان و طیِّ قرون
يادِ صهيون، دوباره باز آمد
ياد از آن طرحِ کارساز آمد
که از آوارگی و دربهدری
بازگردد به خانهیِ پدری
جنگِ بينالملل چو شد آغاز
بود عثمانی اندر آن انباز
جنگ چون شد تمام، عثمانی
گم شد از عرصهگاهِ سلطانی
جمله مستملکات گشت رها
از پسِ قرنها عذاب و عنا
يک به يک، گشت کشوری آزاد
مصر و سوريّه، اردن و بغداد
پارهیِ بعدی
No comments:
Post a Comment