فکرتِ شيخ، غير از اينها نيست
مردِ دين است؛ اهلِ دنيا نيست
زندگیکوب، دينِ ختمِ رُسُل
طول و عرضاش، بهقدرِ يک آغل
زنده مانَد، به شرطِ بیخبری
دوری از زندگی و، بیثمری
بردهای کور، با دو گوشِ قوی
بهرِ ناديدن و، سخنشنوی!
مسلم اين است و، گر جهان بيند
صد ره، اندر بساطِ دين ريند
يک ره ار بيند او، که چيست جهان
معنیِ زندگانیِ گذران
مزّهیِ عيش، گر دمی بچشد
يوغِ دين را، مگر به خواب کشد!
نبُوَد دين، دگر، سوار بر او
وحدهُ لا الهَ الّا هُو!
دينِ اسلام، هست همچو طلسم
پيروش، مردهای و، زنده به اسم
باطلالسّحرِ آن بُوَد ز قياس
نيست گردد، به يک قياس، آماس
حاليا، کرده اين جهود، اينجا
زندگانیِّ راستين، بر پا
هر که از مسلمين، نظاره کند
بیشک، از دينِ خود، کناره کند
بيند آن زندگانِ شنگنده
روز و شب، با لبانِ پُر خنده
شک، نخستين، به دينِ خويش بَرَد
پارهیِ گندِ دين، به تن بدَرَد [1]
گويد البتّه: زندگی اين است
که سزاوارِ مدح و تحسين است
بنگر، آن بیبها بيابان را
کرده رَز؛ انتهاش ناپيدا
تا به ما بود، خشک و بیحاصل
خود نمیرُست، خارِ ناقابل
بنگر، اينک، شدهست آبادان
هی! بناميزد، ای جهودِ جهان!!
منصفانه، اگر کنيم نظر
بوده جایِ هزار گونه خطر!
پس، به هر نام و هر بهانه که هست
بايد از ورطهیِ جهودان رَست
گفت بايد، که: کردهاند اشغال
کرد بايد، فروشها ابطال
گول خورديم، در فروشِ زمين
میکنيم اين زمين، به خون رنگين!
بینوا ساکنانِ آن بر و بوم
اوفتاده به دامِ نامعلوم
شصت سال است و بيش، بر سرِ هيچ
گم شدستند، اندرين تلهپيچ!
...
تاسِ گردون چو پاک واژونه است
کارِ گيتی، همه، دگرگونه است
بر سرِ گورِ مرده، زَلّه و خوان
زنده، در خوابِ مرگ، در پیِ نان
آبجويان، بُوَند لوتنشين
مردمانِ کناره، خشکگزين
زشترُو، بی نيازِ ديدنِ خويش
دايم، آيينه بيند اندر پيش
وآنکه ماند به صدهزار نگار [i]
جويد آيينه، از رُخِ جوبار!
آنکه را دستِ دستگير بُوَد
پس زند دست و، در نفير بُوَد
وآنکه با صد زبان، زند فرياد
همچنان، مانده در چهِ بيداد!
پارهیِ بعدی
مردِ دين است؛ اهلِ دنيا نيست
زندگیکوب، دينِ ختمِ رُسُل
طول و عرضاش، بهقدرِ يک آغل
زنده مانَد، به شرطِ بیخبری
دوری از زندگی و، بیثمری
بردهای کور، با دو گوشِ قوی
بهرِ ناديدن و، سخنشنوی!
مسلم اين است و، گر جهان بيند
صد ره، اندر بساطِ دين ريند
يک ره ار بيند او، که چيست جهان
معنیِ زندگانیِ گذران
مزّهیِ عيش، گر دمی بچشد
يوغِ دين را، مگر به خواب کشد!
نبُوَد دين، دگر، سوار بر او
وحدهُ لا الهَ الّا هُو!
دينِ اسلام، هست همچو طلسم
پيروش، مردهای و، زنده به اسم
باطلالسّحرِ آن بُوَد ز قياس
نيست گردد، به يک قياس، آماس
حاليا، کرده اين جهود، اينجا
زندگانیِّ راستين، بر پا
هر که از مسلمين، نظاره کند
بیشک، از دينِ خود، کناره کند
بيند آن زندگانِ شنگنده
روز و شب، با لبانِ پُر خنده
شک، نخستين، به دينِ خويش بَرَد
پارهیِ گندِ دين، به تن بدَرَد [1]
گويد البتّه: زندگی اين است
که سزاوارِ مدح و تحسين است
بنگر، آن بیبها بيابان را
کرده رَز؛ انتهاش ناپيدا
تا به ما بود، خشک و بیحاصل
خود نمیرُست، خارِ ناقابل
بنگر، اينک، شدهست آبادان
هی! بناميزد، ای جهودِ جهان!!
منصفانه، اگر کنيم نظر
بوده جایِ هزار گونه خطر!
پس، به هر نام و هر بهانه که هست
بايد از ورطهیِ جهودان رَست
گفت بايد، که: کردهاند اشغال
کرد بايد، فروشها ابطال
گول خورديم، در فروشِ زمين
میکنيم اين زمين، به خون رنگين!
بینوا ساکنانِ آن بر و بوم
اوفتاده به دامِ نامعلوم
شصت سال است و بيش، بر سرِ هيچ
گم شدستند، اندرين تلهپيچ!
...
تاسِ گردون چو پاک واژونه است
کارِ گيتی، همه، دگرگونه است
بر سرِ گورِ مرده، زَلّه و خوان
زنده، در خوابِ مرگ، در پیِ نان
آبجويان، بُوَند لوتنشين
مردمانِ کناره، خشکگزين
زشترُو، بی نيازِ ديدنِ خويش
دايم، آيينه بيند اندر پيش
وآنکه ماند به صدهزار نگار [i]
جويد آيينه، از رُخِ جوبار!
آنکه را دستِ دستگير بُوَد
پس زند دست و، در نفير بُوَد
وآنکه با صد زبان، زند فرياد
همچنان، مانده در چهِ بيداد!
پارهیِ بعدی
?
زيرنويسها:
[1] بدل: خرقهی ِ گند ِ دين ...
[i] در اصل و ابتدا ، « وآنکه چهرش ، چو صدهزار نگار » بود . در يکی از خوانشها ، متوجّه ِ تنافر ِ آوايی ِ آن شدم !! البتّه ، اين تنافر ، به گونهای نيست که هر خوانندهای متوجّه شود ...
بدل: وآنکه ارزد به صدهزار نگار .
No comments:
Post a Comment