Tuesday, September 29, 2009

يهودنامه؛ پاره‌یِ هشتم

حاضرم من، که جمله‌یِ ايران
باشد اندر کفِ جهودِ جهان
هر چه خواهد، به نامِ وی باشد
گر خراسان و، ملکِ ری باشد
تا ببينی که بعدِ سالی و اند
جَسته ايران، به‌کُل، ازين جَرکَند
از تهِ اين مغاکِ ظلمانی
اين تبه‌روزگارِ ويرانی
برشدستيم، بر فرازِ فلک
کرده ميخِ سه‌سر، به کونِ مَلَک
گشته ديوِ درون‌مان انسان
خاکِ ايران، شده‌ست آبادان
از خزر، تا به چابهار، بهشت
خاک بر سر، که اين بهشت، بهشت!

حالی، ای ابلهِ فلسطينی
روزگارِ مرا نمی‌بينی؟
با دُمِ شيرِ مرده‌یِ تازی
تا به کی، می‌کنی رسن‌بازی؟
اين دَدِ مرده، شد مرا بيدار
بنگر اين روزگار و، دست بدار
تارِ مويی، ز بدترينِ جهود
بهتر از اين تفاله‌دينِ عَنود
ما شب و روز، خواب می‌بينيم
که به سايه‌یْ جهود بنشينيم
تو، ز نکبت، از او گريزانی
ابلهی؛ بل، هزار چندانی
تا به کی بايد اين دغل‌کاران
اين تبه‌کار و رذل، طرّاران
مر تو را، در جوالِ عشوه کنند
خان و مانِ تو را ز بُن بکنند؟!

با جهودت، ز چيست اين کينه؟
رو، بينديش و، پاک کن سينه
نيک بنگر، مگر چه می‌گويد؟
جز رهِ مهر و آشتی پويد!؟
نه مگر گويد اين ز هردویِ ماست
به عمارت، به‌پای بايد خاست؟
علم و تکنيک و فوت و فنِّ جهود
مانده، فی‌الجمله، منترِ کمبود
نيرویِ کار و، بازوانِ قوی
خواهد از هم‌وطن؛ نه، بل، اخوی!
دستِ ياری که پيش آورده
تو شکستی؛ ببين که پس بُرده
بارِ ديگر، به صلح پيش آيد
سينه با کينه‌ها نيالايد
هيچ‌گاه از بنی‌قريظه، سخن
کرده و، جورِ روزگارِ کهن؟
گويد اينک برادرانِ هم‌ايم
از چه رو ماندگارِ کين و غم‌ايم؟
تو گُمان می‌بری، که بی‌خبر است
آن بلايا، به گوشِ وی سمر است؟
يا بُوَد ناتوان ز واگويه
از تو ترسد، اگر کند مويه!؟

اين‌چنين نيست؛ دوستدار بُوَد
مهربان است و، با تو يار بُوَد
جنگِ او، با تباه‌کاران است
با تو نبْوَد؛ مشو چنين بدْ مست
جانيان‌اند و، با تو بيگانه
با تو، از حيله، گشته هم‌خانه
فکرشان، جز جهادِ دينی نيست
چهره‌شان، آن‌چنان که بينی، نيست
جمله، ترسندگان ز سايه‌یِ خويش
بهرِ جانِ تو، ليک، مرگ‌انديش!
مر تو را، جز سپر نمی‌بينند
از تو، جز اين، دگر نمی‌بينند
دعویِ رستگاریِ تو کنند
در نهان، قصدِ خواریِ تو کنند
خوار خواهندت، ای تو آواره
بهرِ توجيهِ تيغ و قدّاره
بيخِ گوشِ تو، وردخوان گردند
چون شوی کشته، شادمان گردند

پاره‌یِ بعدی


No comments:

Post a Comment